کمیته علمی- پژوهشی دانشکده علوم پزشکی وارستگان

اندر احوالات کنگره (قسمت اول )

ساناز آرزم جو | شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ب.ظ

سفر: همه ما آدما تا اسم سفر به گوشمون میخوره، از خوشحالی میخوایم بال در بیاریم؛ چون تصوری که از سفر داریم اینه که یه چند روزی رو قراره عشق و حال کنیم، بدون وجود هیچ مزاحمی. اما الآن میخوام واستون از ماجرای یه سفر 4 روزه 11 دانشجوی وارستگانی بگم. سفری که انصافاً از پسرا یه پا شیرمرد و از دخترا یه پا شیرزن ساخت. اما بذارین قبلش شمارو با این دانشجوهای نابغه آشنا کنم.

پسرا: علیرضا غفلتی (علوم تغذیه91)، امید پوراسماعیل (علوم آزمایشگاهی 90)، مهرداد مصدق (علوم آزمایشگاهی 91)، سجاد ناصری (علوم آزمایشگاهی 90)

دخترا: هانیه ریاحی (علوم آزمایشگاهی 91)، الناز ظهیری (علوم آزمایشگاهی 91)، مونا مختاری (علوم آزمایشگاهی 91)، زینب کیافر (علوم تغذیه 91)، آوا حسنپور (علومتغذیه 91)، فاطمه رحمانی (علومتغذیه 90)، اعظم رستگار (علوم آزمایشگاهی 90)

ماجرا از این جا شروع شد که این 11 دانشجوی نابغه قرار شد تا با هماهنگی دانشکده در یک کنگره با نام آزمایشگاه و بالین که قرار بود در تهران برگزار بشه، شرکت کنن. این 11نفر همه کاراشونو کردن و قرار شد که همشون روز 2شنبه، 21 بهمن، ساعت 8 شب تو ایستگاه    راه آهن حاضر باشن.

مسیر رفت:

2شنبه، 21 بهمن 92، ساعت 8 شب

همه بچهها تو سالن انتظار واستاده بودن. بیچارهها از اونجایی که تا حالا با قطار جایی نرفته بودن و قطار واقعی رو از نزدیک ندیده بودن، فکر میکردن واسه سوار قطار شدن باید از 4 ساعت قبل به استقبال قطار برن. بعداز اینکه علفای زیر پاشونو آب دادن، بالاخره خدا قسمتکرد و این 11 نفر به قطار دوستداشتنیشون که لحظه به لحظه آرزوی دیدنشو داشتن، رسیدن. اما بیچارهها از قطارسواری هم شانس نداشتن؛ چون وقتی پای قطار رسیدن، فهمیدن بلیتاشون مال شب قبل بوده! خلاصه مأمور قطار دلش به حالشون سوخت و همشونو خیلی شیک و مجلسی فرستاد توی رستوران! به نظرتون رستوران یه قطار 50 ساله چه ویژگیهایی داره؟؟؟؟؟؟؟

هوا ناجوانمردانه سرد بود. رستوران تاریک و تار عنکبوت در گوشه و کنارش به چشم میخورد. پردههای رستوران فک کنم از همون 50 سال پیش ( زمانی که رضاشاه این قطارو راه انداخت) شسته نشده بود. تمیزی و پاکیزگی از در و دیوارش میبارید. داخل یه رستوران که حداقل باید 20 تا صندلی باشه، فقط و فقط 7 تا صندلی بود. اون هم با تکنولوژی پیشرفته! صندلیهای چرخونکی که به کف قطار وصل بودن! مسئولین قطار وقتی اوضاع اسفبار این 11 دانشجوی فلکزده رو دیدن که از شدت سرما در حال آلاسکا شدن بودن، دلشون به حال اونا سوخت و همه اونارو به یک واگن اتوبوسی با انواع و اقسام اراذل و اوباش منتقل کرد. از اونجایی که این 4 تا پسر ما رگای غیرتشون قلمبه شده بود، پیله کردن که جای دخترا باید عوض بشه! بعد اونوقت میگن دخترا فضولن!!! من نمیدونم آخه به این 4 تا پسر فضول چه ربطی داشت که خودشونو نخود آش کردن!!! داشتیم همون جا خیر سرمون استراحت میکردیم... خدا خیر بده این مسئولین قطارو که اینقد به فکرمون بودن و هر دفعه مارو به یه جای راحتتر و بهتر منتقل میکردن. جایی که توش خوابیدن که سهله ، نمیتونستی بشینی و فقط قدرت واستادن داشتی. 7 دختر نازنازی وارد یه کوپه 4 نفره شدن که فقط 2 تا جای نشستن داشت! بچه ها به این صورت خیلی مجلسی خودشونو تو کوپه جا دادن: الناز و اعظم و زینب روی 2 تا صندلی نشستن. آوا و فاطمه بیرون از کوپه، جلوی در اون روی زمین نشسته بودن و مونا و هانیه هم که کف کوپه پخش شده بودن. طوریکه انگشت شست پای الناز تو دماغ هانیه بود. اما بشنوین از پسرای فضول... اینا که هرچی سرشون میومد حقشون بود. چقد راحت خوابیده بودن!!! یک نفر اون شب فوقالعاده جاش راحت بود و اون نفر کسی نبود جز علیرضای راحت طلب!!! اینقدر فضاش واسه خوابیدن زیاد بود که انگشتای پاش به بخاری خورده بود و فردا صبحش دیدیم 4 تا تاول گنده زده. سرشم که تو مسیر عبور و مرور مسافرین قرار داشت و هرکی رد میشد توجهی نمیکرد که بابا این بدبخت آدمه و خوابیده و بالاخره هر از گاهی یه دستی یا پایی محکم میخورد تو سرش. مهردادم که می دید نمیتونه بخوابه (چون دو ردیف صندلیم پشتسرهم قطار میکردی، بازم کفاف قد بیچاره رو نمیداد)، هندزفری داغونشو که حتی آستانه شنوایی رو هم تحریک نمیکرد، گذاشته بود توی گوشش و داشت طبق معمول آهنگ مورد علاقهشو گوش میداد: "پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت..."

اما این شعر در وصف ما اینطوری بود که: «امسال همه دسته جمعی داریم میریم کنگره.......»

دخترا دیگه نمیتونستن شرایط جوی رو تحمل کنن؛ منتظر یه امداد غیبی بودن تا اینکه یهو سروکله علیرضا و امید پیدا شد. این 2 تا با دیدن این وضع، یاد زلزلهزدگان بم افتادن و سریع یه سری به رئیس مهربون قطار زدن و واسه صدمین بار حالشو پرسیدن! اونم که دیگه از دیدن قیافه این 2 تا خسته شده بود، به هرچی بهش گفتن نه نگفت و قبول کرد؛ ولی به طور معکوس عمل میکرد؛ یعنی به جای اینکه بچه هارو به جای راحتتر بفرسته، به مکانهای داغونتری منتقل میکرد. چرخ روزگار اینطوری چرخید که: قرار شد مونا و اعظم برن تو کوپه یه مادربزرگ. پسرش و نوهش.این مادر بزرگ غرغرو که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، به مونا گفته بود که دختر جون به شرطی میتونی با دوستت امشب تو این کوپه بمونی که نوهمو بذاری روی پاهات، تا صبح تکونش بدی و واسش لالایی بخونی و نذاری صداش در بیاد تا من و پسرم بخوابیم. مونای بیچاره که تو عمرش از این کارا نکرده بود، اون شب تاصبح بچهداری کرد. تصور کنین آدم چطوری میتونه با یه بچه بیش فعال سر کنه!!! مونا تا صبح کلی شکلک واسه این بچه عتیقه درآورد تا بتونه با اعظم اون شب رو توی اون کوپه بمونه. آوا و زینب و فاطمه به هر بدبختیای که بود تو همون کوپه اول موندگار شدن. اما... بشنوین از پیادهروی های شبانگاهی 2 بنده خدا. هانیه و الناز برنامهریزی کردهبودن که از ساعت 1 نصفهشب تا 4 صبح به رهبری امید پیادهروی همگانی رو راهاندازی کنن؛ اما فقط خودشون 3 تا پایه این پیادهروی بودن. این دو تا دختر بیچاره در آرزوی 1 دونه صندلی دربهدر میچرخیدن. واگنی که اول بچهها توش بودن، شماره 1 بود! امید واسه اینکه برای این 2 تا بچه یه جایی رو پیدا کنه، تا صبح 4 مرتبه این 2 تا دختر طفل معصومو از واگن 1 به 10 برد و برگردوند؛ اما دریغ از یک صندلی خالی! به بار چهارم که رسید، دخترا به نشونه اعتراض توی رستوران نشستن؛ اما امید همچنان با کلاه بوقی روی سرش داشت واسه بچهها جا پیدا میکرد. رئیس قطار ایندفعه آقایی کرد و بالاخره یه تخت واسه هانیه و الناز تو واگن 10 پیدا کرد. این دو تا از خودراضی دنبال یه جای گرم و نرم بودن. بذارین واستون شرایط کوپهای روکه در اون مستقر بودن رو بگم. اونا دیگه هیچوقت از قبر و تاریکی قبر و فشار قبر نمیترسن؛ چون کوپهای که توش بودن مثل قبرای چند طبقه بهشت رضا بود. اینقدر داخل کوپه گرم بود که هردوشون داشتن تبخیر میشدن. هانیه بیچاره تا صبح نتونست بخوابه؛ چون یه خانم مسن تو کوپهشون مشکل مزاجی پیدا کرده بود و هر 10 دقیقه یه بار یه سری به دستشویی میزد. ساعتای 9 صبح مونا و امید اومدن دنبال هانیه و الناز. وقتی مونا در کوپه رو باز کرد، سر النازو دید اما هانیه کجا بود؟ در کنار سر الناز 2 تا پا خودنمایی میکرد که پاهای هانیه بود! خلاصه هانیه و الناز از کوپه اومدن بیرون و با مونا و امید رفتن پیش بقیه بچهها. مسیر مشهد-تهران با قطار 12 ساعت طول میکشید؛ اما قطار بچهها این توانایی رو داشت که این مسیرو در عرض 5/17 ساعت طیکنه؛ چون همه قطارا در طول  مسیر فقط 1 بار آبگیری میکنن؛ اما این قطار حدوداً 58 مرتبه آبگیری کرد! بالاخره بچهها بعد از گذران 5/17 ساعت در شرایط سربازخونههای زمان شاه، به پایتخت دوست داشتنی کشورمون که آرزوی دیدنشو داشتن و فکرشم نمیکردن با اون وضع دیگه هرگز بهش برسن، رسیدن...

 

ادامه دارد...

نویسنده : هانیه ریاحی

  • ساناز آرزم جو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی